این قبیله حماسه می خواهد،قهرمان!هی...چرا نمی مانی؟

-با منی؟صبر کن...سرنگم شکست، لعنت به جنس ایرانی!...
برنوام را فروختم؛نشئه جات کلأ گران شده انگار
توی دنیای درهم و برهم،بین آوار و مرگ و ویرانی
مثل “آهوی جفت گم کرده”،گم شدم لا به لای افکارم
بین دیوارهایی از گریه، می شوم توی شعر،زندانی
بس که دیوار می تنم دورم،راه خود را به خواب می بندم
خون خوابم دوباره می پاشد روی رگ های شهر بارانی
کو رفیقی که دشنه در دستش، یا نباشد و’یا بیندازد
پشت شیشه همیشه خاموشی،توی آیینه حرف پنهانی
من خودم را نمی شناسم تا تو که یک خرده بورژوا هستی!
قهرمان قهرمان نکن آقا، زندگی را که خوب می دانی
هی هگل زیر گوش من وزوز می کند: “فکر می کنم...هستم!”
من خمارم رفیق می فهمی؟ گوربابای هرچه حیرانی
گور بابای فلسفه،من گرسنه ام خسته ام کتک خورده ام
راستی بی خیال آدم ها؛ شام آماده ست، می مانی؟...
•••
-قهرمان؟... زنده ای؟...
و’ از اینجا قصه آغاز می شود!
انگار
این حکایت روایتی بود از جهانی درست انسانی...
امتياز : 3 | نظر شما : 1 2 3 4 5 6
+ نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1401ساعت 21:24 توسط میثم اسکندری | تعداد بازديد : 413 |
صفحه قبل 1 صفحه بعد


Powered By
mihanblog.top